monolog.blog.ir
monolog.blog.ir
اینجا، بعضی روزها هوا آنقدر خوبه که دلت می خواهد تمام روز را بیرون از خانه باشی، فارغ از کارهایی که تمام کردنش دغدغه این روزها است...
جوانه درخت سیب باغچه خانگی
شاتوت های هنوز نرسیده
کتاب شاگرد قصاب، که به تازگی و با ترجمه پیمان خاکسار و توسط نشر چشمه چاپ شده است، یکی از کتابهایی است که فقط تونستم تا نصفه های داستان را بخوانم. و از آن دست کتابهایی نبود که خواندنش برایم لذت بخش باشد. به همین خاطر کنار گذاشتمش. شاید بعدها سراغش بروم.
monolog.blog.ir
گاهی وقتها برای تنوع هم شده سری به کتابخانه های عمومی می زنم و کتاب امانت می گیرم.
وقتی برای زندگی و وقتی برای مرگ، با روایتی خواندنی و جذاب، داستان افرادی در جنگ جهانی دوم است که با وجود تأثیری که جنگ بر آنها و زندگی آنها گذاشته است و همه چیز آنها را نابود کرده است، باز هم به مدد معجزه عشق از لذتهای زندگی برخوردار می شوند...
بخشهایی از کتاب
مدت درازی ایستاد، وحشت زده اندیشید : چه باقی خواهد ماند؟ وقتی او دیگر نباشد چه باقی می ماند؟ هیچ چیز جز خاطره گذرانی در سر چند نفر، پدر و مادرش، اگر زنده بودند، چند تا از رفقایش و شاید الیزابت. ولی برای چه مدت؟ به آینه نگاه کرد. حس می کرد که هم اکنون سایه مانند،نازک و مانند پر کاغذ سبک شده است، چیزی که یک فوت می توانست او را با خود ببرد: پوستی توخالی و میکده شده. چه باقی می ماند؟ و به کجا می توانست دست بیندازد، کجا لنگر بیندازد، کجا ثبات پیدا کند، کجا چیزی از خود باقی بگذارد که او را نگه دارد و نگذارد کاملاً در معرض نابودی باشد؟(ص دویست و بیست و هشت)
پرتو آتش روی صورت الیزابت افتاده بود و آن را سرخ می کرد. از میان اثاث مردم گذشتند. اکثر آنها خاموش و تسلیم نشسته بودند. یک نفر یک دسته کتاب پهلویش داشت و مشغول خواندن بود. دو مرد سالخورده روی زمین لخت کنار هم نشسته بودند و شنلی را روی خودشان کشیده بودند و مانند یک موش صحرایی غمگین دو سر به نظر می آمدند.
الیزابت گفت : « عجیب است، چقدر جدا شدن از چیزی که تا دیروز آدم خیال می کرد، تا ابد نمی تواند از آن جدا شود، آسان است.»
گربر یک بار دیگر به عقب نگاه کرد پسربچه کک مکی که فنجان را برده بود، روی مبل آنها نشسته بود گفت : « کیف خانم لیزر را موقعی دزدیده ام که او به این طرف و آن طرف می پرید. پر از کاغذ است. جایی آن را توی آتش خواهیم انداخت. شاید این کار یک نفر را از بدبختی نجات بدهد.»
الیزابت با سر تأیید کرد. دیگر به پشت سرش نگاه نکرد.(ص سیصد)
monolog.blog.ir
هوا دیگه تاریک شده بود، ایستاده بودم وسط اون کوچه سرد و کسایی را تماشا می کردم که داشتن می رفتن به خونه هاشون، بچه ها، پدر مادرها، دزدها، راهزن ها، هرکسی غیر از من دیگه، حتا شده جن و پری و فرشته، اما من همون وسط وایستاده بودم و زل زده بودم به اون درختهای برف گرفته ی ته کوچه که تو اون تاریکی دیگه چیزی ازشون دیده نمی شد. ته اون کوچه پشت اون شاخه های لخت و بی برگ درخت های بلوط، تو خونه ی دو طبقه ی خوش ساخت شوهر عمه، زیباترین زن روی زمین زندگی می کرد و من شاید تنها کسی بودم که هنوز مفتونش نشده بودم.(ص صد و هشتاد و یک)
کم پیش می آید که سراغ کتابهای حجیم بروم، اما نام من سرخ با وجود حجم هفتصد صفحه ای اش، یکی از بهترین کتابهایی است که خواندم. هم به خاطر داستان جذاب جنایی و عاشقی و تاریخی و هم به خاطر نوع روایت که از زبان تمام شخصیتهای داستان (آدمها و حیوان و اشیاء و ...) بیان می شود.
monolog.blog.ir
آپارات فیلیمو سرویسی است که به کاربرانش اجازه می دهد که به طور رایگان انواع فیلمهای خارجی و ایرانی را آنلاین مشاهده کنند.
البته این رایگان دیدن فقط در دوره آزمایشی امکان پذیر است.
monolog.blog.ir
monolog.blog.ir
گرمازده، اولین رمان مهام میقانی، داستان جذاب و پرکششی دارد. آنقدر از خواندنش لذت بردم که سراغ دو کتاب دیگرش(پیوند زدن انگشت اشاره و ترکیب بندی در سرخ) هم بروم. داستان از جایی شروع می شود که مرد راوی در محله خود با مشاهده آگهی گم شدن یک سگ، با اردشیر آشنا و رفیق می شود. اما بعد از مدتی راوی از آن محل می رود، شغلش را عوض می کند و با عطا آشنا و دوست می شود.
گرمازده داستان آدمهایی است که با برخوردهایی تصادفی، با هم دوست می شوند،داستان آدمهایی که به طور ناگهانی غیب می شوند و بعد از مدتی باز می گردند.
بخشهایی از کتاب
وقتی آدم کسی را که به درست بودن تصمیم هایش اطمینان دارد و می داند هیچ وقت بی گدار به آب نمی زند و همیشه سعی می کند زندگی اش را طبق یک نظم ساختارمند پیش ببرد، تا این حد کلافه و پشیمان می بیند کمی می ترسد..(ص شصت و شش)
از زندگی خودم تعریف کردم. به او گفتم که گمان می کنم در سراسر این شهر یکی از اصیل ترین انواع تنهایی را تجربه می کنم. تنهایی غم باری که مثل چاهی می ماند که انتهایش پیدا نیست و حتا وقتی سنگی در آن می اندازم پژواک نداردجوری زندگی می کنم که هیچ کس نمی تواند به دادم برسد و تغییری در زندگی ام ایجاد کند، چون در مسیری پیش می روم که کمبود و کاستی و همین طور دستاورد و کام یابی در آن معنا ندارد. به یک بی حسی عمومی گرفتار شده ام که هیچ احساس خوشایندی به آن راه نمی یابد. مدت هاست به یاد ندارم از ته دل خوشحال یا غمگین شده باشم. می دانم زندگی بی معناست، اما اگر این اعتقاد را ابراز کنم و دیگر دست به کاری نزنم و منتظر مرگ بمانم حتا بی معناتر می شود. با مرگ هم که دردی دوا نمی شود. مرگ مقطعی از حیات نیست. حتا انتهای زندگی نیست. چیزی است که دیگر نیست. به محض حضورش از میان می رود. یک هیچ بزرگ است که کوچکترین فایده ای ندارد و من در آن شکوه و وقاری نمی بینم.(ص شصت و شش)
تنهایی وقتی جذاب است که بدانی سرانجام پایانی خواهد داشت. همان تنهایی اتاق کوچکم، در حالی که می دانستم بیرون درهایش مملو از نشانه هایی است که آزارم می دهد، کافی بود.(ص شصت و هفت)
monolog.blog.ir
محصول کشور فرانسه، 2009
monolog.blog.ir
پدر و مادری که سه فرزندشان شهید شدهاند تصمیم میگیرند تا پسر جانباز خود را از آسایشگاه به خانه منتقل کنند. خبر آمدن یک میهمان گرانقدر، کارهای زمین مانده و دلشوره پذیرایی، دغدغههای پیش روی آنهاست.
مهمان داریم، فیلمی آرام و دوست داشتنی و غمگینی است با ریتمی کند. بازی پرستویی مثل همیشه خوب بود و همچنین لحن و صدایش. صحنه دعوایش با رضا(بهروز شعیبی) یکی از صحنه های زیبای فیلم بود... و همچنین پایانی که خیلی دور از انتظار نبود...
monolog.blog.ir
monolog.blog.ir