مونولوگ

ربات افزایش فالوور اینستاگرام

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ترلان

 

 

رعنا می گوید شب خواب مادرش را دیده است.

«مادرم یک عالم النگو داشت. لباش قرمز گشادی تنش بود و آرایش غلیظی هم کرده بود. توی خواب به خودم می گفتم چقدر درب و داغون است. چند دانه نخود جلو رویش چید و فالم را گرفت. گفت دل او پیش توست. و مثل جادوگرها خندید. سرش داد زدم بعضی آدمها بیرون از قانون های جادویی تو زندگی می کنند. نمی شود با آنها بازی کرد یا آنها را به راه آورد یا عوضشان کرد. فقط باید قبولشان کرد. گفتم ماه های زیادی با دروغ زندگی کرده ام. فریاد زدم بس نیست؟ صورت مادرم جمع شد. می دانستم الان می زند زیر گریه. انگار خودم اراده کردم همان لحظه از خواب بیدار شوم.»

رعنا تختش را برای آخرین بار مرتب می کند.

«واقعا هم تعجب می کنم از این که اجازه دادم هر روز با این دروغ زندگی کنم.»

ترلان می گوید : «برای اینکه آدم همیشه تحمل آنچه را که می داند ندارد. من یکی حتی از پذیرفتن خودم به این شکلی که هستم عاجزم، بقیه پیشکش.»(ص صد و شصت و دو)

ترلان/فریبا وفی/نشر مرکز/چاپ هشتم نود و دو/یازده هزار تومان/صد و نود و شش صفحه



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور
  • ۰
  • ۰

 

بابل- محصول 2006 آمریکا

چند داستان موازی که به یکدیگر پیوند خورده اند. پسر یک خانواده مراکشی تیری را به سمت اتوبوس جهانگردان آمریکایی شلیک می کند و زنی مجروح می شود. یک زن مکزیکی که پرستار بچه های زنی است که تیر خورده است و به خاطر همین نمی تواند در مراسم عروسی پسرش حضور پیدا کند، به یکباره تصمیم می گیرد که بچه ها را بدون اجازه والدینش همراه خود ببرد که در بازگشت دچار مشکلاتی می شود. و داستان چهارم، ماجرای یک دختر کر و لال ژاپنی است که اطرافیانش و به خصوص پدرش به وی کم توجهی می کنند. پدر این دختر صاحب همان تفنگی است که باعث مجروح شدن زن آمریکایی شد. داستان فیلم در کشورهای مراکش و مکزیک و ژاپن می گذرد.

 

 

گمشده 1974 - محصول2009 انگلستان

 خبرنگاری در منطقه یورکشایر، پرونده چند قتل زنجیره ای را بررسی می کند. او به رابطه پلیس انگلستان و یک سرمایه دار محلی که منجر به قتل ساکنان منطقه ای می شود، پی می برد.



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور
  • ۰
  • ۰

 

 

روایت پنج راوی اول شخص(منیر،مسعود،نرگس،سیاوش و منصوره)از رویدادها و اتفاقات زندگی، مشکلات شخصی، احساسات و عواطف انسانی، درگیری های ذهنی. که هر کدام به تناوب در فصل مربوط به خود، حاضر شده و داستان را به جلو می برند.(داستان با روایت منیر شروع می شود.)

رمان را می توان هم یک رمان عاشقانه دانست که به بیان عشق یک نوجوان ناشنوا(سیاوش) به دختری مثل خودش(نرگس) می پردازد و هم یک رمان اجتماعی که مشکلات و شرایط جسمی و روحی کودکان ناشنوا و سختیهای آنها و مادرهایشان را بیان می کند و هم یک رمان فلسفی با نگاه فلسفی نویسنده به مفاهیم عشق و زندگی.

شیوه روایت تمام بخشها شبیه هم است. مثلاً هیچ فرقی بین روایت یک دختر بیست ساله اجتماعی با روایت زنی پا به سن گذاشته و با تجربه و منزوی وجود ندارد. مطمئناً کتاب دلنشین تر می شد اگر لحن و زبان گفتاری هر شخصیت متناسب با شرایط خاص آن شخص و متفاوت با دیگری نوشته می شد.

بخشهایی از کتاب :

مسعود : از بیرون شاید آدمهای معمولی به نظر برسیم. شاید هم آدمهای قوی و خوشبخت؛ کسانی که مشکلات را با همکاری هم، از میان بر می دارند و از این جور شعارها؛ اما خودمان بهتر می دانیم که چه خبر است. هر کدام از ما سیاره ای تنهاست که انگار فقط جاذبه ای مثل جاذبه زمین ما را کنار هم قرار داده است.(ص سی و یک)

 

سیاوش : هر کتابی که می خوانیم چیزی به ما می دهد و چیزی از ما می گیرد؛ ما کتاب را فرسوده می کنیم و او ما را. ما بر اوراقش دست می کشیم، جلدش را کثیف می کنیم و سطر سطرش را می بلعیم و او بر روح ما تلنگری می زند و گاه حتی خراشی ایجاد می کند و از همه مهمتر ما را از مطالعه کتابی دیگر که فکر می کنیم شاید از این کتاب دلپذیرتر باشد محروم می کند و ما مدام از حسرت آنها با شک و تردید به آنچه در دست داریم نگاه می کنیم.(ص صد و پنج)

 

منصوره : به نکته مهم اما دردناکی پی برده ام؛ تنهایی را دوست دارم اما دیگر از آن لذت نمی برم. تنهایی وقتی خوب است که انتخاب دیگری هم پیش رویت باشد. وقتی تنهایی تمام زندگی ات شد، دیگر تنهایی نیست. شاید دیگر دیر شده باشد؛ این پیله ای را که سالها دورم تنیده ام آن قدر کلفت شده است که زورم به آن نمی رسد. تازه اگر هم پاره اش کنم از دل آن احتمالاً پروانه ای پیر و خرفت بیرون می آید که توانایی پرواز کردن ندارد.(ص دویست و هشتاد)

 

پروانه ای روی شانه/بهنام ناصح/نشر آموت/چاپ دوم زمستان 1392/سیصد و بیست صفحه/پانزده هزار تومان



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور
  • ۰
  • ۰

فقط همین!

 

تا چه مایه اندوهناک و دشوار می تواند باشد عالم، وقتی که تو هیچ بهانه ای برای حضور در آن نداشته باشی. محمود دولت آبادی

 

 پوسته های سبوس گندم های طلایی در کشتزارهای ایتالیا در باد شناورند. می توانید فکرش را بکنید که ایتالیایی ها چقدر متحیر می شوند اگر بدانند چیزی که در سال 1971 صادر می کرده اند، تنهایی محض بوده است؟ سال اسپاگتی، هاروکی موراکامی

 

 می دونی آدمهایی که می تونند یک دل سیر گریه کنند، چقدر شانش دارند؟

خوب منم دارم میرم یه جایی که بتونم یه دل سیر گریه کنم. ماهی ها عاشق می شوند.

 

همه آدما از وقتی دنیا میان، کلی آرزو دارن واسه خودشون که انجامش بدن.زمان می‌گذره تا این که می‌بینن ای بابا پیر شدن و به هیچ کدوم از آرزوهاشون نرسیدن.بعد همون آرزوها رو واسه بچه‌هاشون می‌کنن. شاید اونا کار نکرده پدر و مادرشونو انجام بدن.همون بچه بزرگ می‌شه می‌رسه به ۱۸ سالگی. به خودش می‌گه: خب من الان ۱۸ سالمه، باید یه اتفاق بزرگ رو رقم بزنم.چشم رو هم می‌ذاره، می‌بینه شده ۴۰ سالش و هیچ کاری هم انجام نداده.می‌دونی! بیشتر آدما زندگی می‌کنن که فقط بگذره. همین! چه کسی امیر را کشت؟



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور
  • ۰
  • ۰

درخت تلخ

 

آلبا دسس پدس

بهمن فرزانه

داستان‌های ایتالیایی قرن بیستم

نشر ققنوس

 چاپ پنجم سال نود

دویست و هفتاد و نه صفحه

پنج هزار و پانصد تومان

یازده داستان کوتاه شامل درخت تلخ، بازگشت به آغوش مادر، دیداری با ابلیس، ترس از مرگ، روز نحس، پری دریایی، آشنایی با شعر، خانه در میدان، بندباز، پدر و دختر، کرایه نشین.

 

اولین بار بود که به جایی کوهستانی می رفتم، سعی داشتم خودم را، رفته رفته، عادت بدهم. برخلاف ذوق و شوق خاص دخترهای همسن خودم، من با هرچه که تازگی داشت خصمانه روبرو می شدم. اعتماد نمی کردم. با این حال شک و تردید من لحظه ای بیش طول نکشید. حتی فرصت نکرده بودم که به پدرم بگویم : می بینی چه جای قشنگی است؟ قادر نبودم از آن همه زیبایی نگاه بردارم. آن همه زیبایی، فقط در قصه ها وجود داشت در کتابی نظیر آلیس در سرزمین عجایب. با احتیاط پیش می رفتیم. نمی خواستیم آن زیبایی سحرانگیز را با حرکتی بیجا، با کلمه ای حرف مکدر کنیم.(صفحه پنجاه و چهار و پنجاه و پنج،داستان ترس از مرگ)



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور
  • ۰
  • ۰

 

جویس کارول اوتس

علی قانع

نشر افراز،1389

داستان‌های آمریکایی قرن بیستم

سیصد و سی و شش صفحه

هفت هزار و هشتصد تومان

 

اولین باری که مینت سوئیفت را دیدم اسمش را نمی دانستم. حتا نمی دانستم قرار است هم اتاقی باشیم. زنگ ناقوس کلیسای اسچایلرو بالای سرمان به صدا در آمده بود.

غیرارادی به او خیره شده بودم. دختر سیاهی همسن من با چهره ای تیره و خون سرد. او با پدر و مادر و خواهر کوچک ترش صد متر دورتر از من کنار کلیسای کالج اسپایلرو ایستاده بودند. فکر کردم خانواده های دیگری را شبیه به آنها می بینم ولی آنها در بین جمعیتی که بیشتر سفید بودند قرار داشتند و من به صرافت افتاده بودم که چطور چنین چیزی ممکن است، قرار گرفتن چند نفر با چنین بوست تیره ای میان آدمهای زیادی که اغلب سفید بودند.(صفحه چهل و پنج کتاب)



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور
  • ۰
  • ۰

 

 

 

 باغچه خانه پدری

 

 

 

 

 

 

 

 



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور