مونولوگ

ربات افزایش فالوور اینستاگرام

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 

فیلم آنچه باقی می ماند.

محصول 2012 آلمان

مادر خانواده بیمار است و دکترها از بهبودی او قطع امید کرده اند.مادر در این روزها برای آخر هفته فرزندانش را دور هم جمع می کند.یکی از پسر ها به تازگی اولین کتاب خود را چاپ کرده است و دیگری به دنبال پول است تا مطب دندانپزشکی خود را راه اندازی کند و از طرفی آنها با پدرشان کمی مشکل دارند که به کمک مادر روابط آنها با پدرشان صمیمانه تر می شود...



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور
  • ۰
  • ۰

 

به آینه نگاه کردم و از تصویر روی آن تک تک حروف و کلمات روی چهره ام را خواندم. آینه شبیه یک دریا بود، ساکن و آرام. و چهره ی من یک صفحه ی کاغذ سرد و بی روح که امواج آبی دریا داشت چیزهایی رویش می نوشت انگار. بچه که بودیم هر وقت چشم از چشم هات نمی گرفتم مادر تو، خاله ی من، یعنی زن عموی من، می گفت :«عزیزم چه ت شده؟ صورتت عین گچ سفید شده، سرد و بی روح.» چشم از چشم هات نمی گرفتم برای این که می ترسیدم، می ترسیدم اگر لحظه ای از تو غافل شوم اتفاقی بیفتد بلایی سرت بیاید گم و گور شوی و من دیگر هرگز نتوانم پیدات کنم. زمستان ها هوا زودتر از همیشه تاریک می شود. هوا که تاریک می شد، در و پنجره ها که بسته می شد، چراغ ها که روشن می شد، احساس می کردم تو پشت در منتظر منی. بچه که بودیم در طبقه ی خودتان، بزرگ تر که شدیم در طبقه ی خودمان. آن همه سال گذشت و من هرگز جزئت نکردم آن در را باز کنم و الان که باز کرده ام میز و صندلی و در و دیوار و پرده و پنجره همه سر جاشان اند الا تو، همه چیز مثل سابق است و فقط... فقط تو نیستی، تو گم و گور شده ای و من، من نمی توانم پیدات کنم.(ص چهارصد و سی و هشت-نه)

 

... این چه قصه و چه خاطره و چه افسانه و کدام برگ و باری از کدام کوچه باغ ذهن است که برای حس و طعم و رنگ و بویش جلال و رویا مجبور شدند حتا غالب را هم دور بزنند؟ و مهم تر از آن این که چرا؟ برای این که او بلد نبود مثل آن دو تا قصه تعریف کند؟ برای این که به اندازه آن دو تا شوخ و شنگ نبود؟ برای این که مثل آن دو تا دیوانه نبود؟ برای این که از بعضی کارهای آن دو تا سر درنمی آورد؟ برای این که بعضی قصه هاشان را نمی فهمید؟ برای این که آن قدر عاشق جفت شان بود که تا می دیدشان شوخ و شنگی یادش می رفت؟ برای این که دوستش نداشتند؟ برای این که خیلی دوستش داشتند؟ برای این که می خواستند آن حزن همیشگی شان، آن درد مردافکن شان، آن...،آن مرض لاعلاج شان به او هم سرایت نکند؟ برای این که... برای این که...(ص ششصد و بیست و هشت)



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور
  • ۰
  • ۰

کتاب سیاه(سه)

 

توانستید تجسم کنید یا حداقل تصور کنید؟ یک جورهایی شبیه هم اند، نه؟ انگار چیزی آن ها را به هم وصل می کند، چیزی که در ظاهر نیست اما وجودش را حس می کنیم، نه؟ انگار همه آن ها که اهل قصه نیستند، قصه هایی دارند اما حکایت کردنش را بلد نیستند، همه آن ها که کم حرف اند، همه آن ها که خجالتی اند، همه آن ها که از منم منم بیزارند، همه آن ها که هیچ مهم به نظر نمی آیند، همه آن ها که ترجیح می دهند بشنوند تا شنیده شوند، چهره ای تودل بروتر، عمیق تر و متین تر و باوقارتر دارند، نه؟ انگار تک تک حروف آن حرف هایی که هیچ وقت نمی گویند و آن قصه هایی که هیچ وقت تعریف نمی کنند این طرف و آن طرف چهره شان همیشه ول است. در هر نقطه از آن چهره ها که عمیق شوی نشانه ای اشاره ای چیزی دستت می آید که پشتش یا سکوت و خاموشی است یا شکست و سرخوردگی.(ص سیصد و سی و سه)

 

بدیهی است که خوشبختی یا بدبختی شهروندان برایم هیچ مهم نبود، حداقل نه به اندازه ای که چشمانم را خیس کند، بلکه رؤیت آن زندگانی، که به رغم افت و خیز و سختی و مشقتش حقیقی بود و حتا واقعی، برای من که همیشه به خیال بودم و رویا، طبق معمول حزن انگیز بود و حتا ترسناک چرا که وحشت تنهایی ازلی ام را تذکر می داد و تفاوتم با جمیع کائنات را خاطرنشان می شد. دیدگان از مردمان گرفتم و بر درودیوار شهر نظاره گر شدم تا بلکه این تنهایی و تفاوت را برای اندک زمانی هم که شده فراموش کنم و لختی بیاسایم. جلو ویترین تمام شیشه ای شیرین فروشی یی به نام دقایقی توقف کردم و بر دو کیک تولد که هر کدام شبیه حیوانی بودند به غایت مضحک خیره شدم تا بلکه از یاد مردمان فارغ شوم که غریو شادی و فریاد ازدحام از مسافران تراموا برخاست و خواسته ام به باد داد تا خیسی چشمانم فزونی گیرد و نویدبخش گریه ای باشد زودهنگام.(ص سیصد و نود و شش)

 

انگار روح و جسمش علیه او متحد شده بودند و از بابت جرمی که هرگز مرتکب نشده بود مجازاتش می کردند، انگار که یاد و خاطرش از هرچه خاطره ی خوب و به یاد ماندنی است خالی شده بود و عرصه را به هرچه خاطره بد و دردآور است باخته بود، انگار تمام خاطرات بد و دردآور از اذهان عموم مردم پاک شده بودند و یک جا در ذهن او جان گرفته بودند، انگار سنگینی کل عالم روی دوش او بود.(ص چهارصد و بیست و یک)



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور
  • ۰
  • ۰

کتاب سیاه(دو)

 

بعضی چیزها را موقتاً و برا چند روز فراموش می کنیم اما بعضی چیزها را جوری فراموش می کنیم که دیگه حتا خود این فراموش کردنه هم یادمون می ره در حالی که اتفاقاً باید اونا رو به یاد بیاریم.(ص دویست و هشتاد و سه)

 

همه چیز را فراموش می کنید، از یاد می برید؛ قدرت اقویا و ثروت اغنیا، حرف های صدتایک غاز و آدم های یک لاقبا، کارهایی که سر وقت رساندید و کارهایی که سر وقت نرساندید و کارهایی که هیچ وقت نمی توانید سر وقت برسانید، تفاهم و عکسش، خیانت و ضدش، زمانی که مثل برق و باد می گذرد، زمانی که هیچ نمی گذرد، به حقی و ناحقی، بی پولی و رسوایی، آن ها که رسیدند و آن ها که در راه اند و آن ها که هنوز راه نیفتاده اند، خجالت و تنهایی، فلاکت و بدبختی، همه و همه، همه ی این ها را فراموش می کنید، از یاد می برید، چی از این بهتر، نه؟ خوشا به حال آن ها که می توانند بخوابند، نیست؟ روزی هفت هشت ده ساعت هم از شر این ها خلاص شوی برده ای خب، مگر نه؟(ص دویست و نود و شش-هفت)

 

من هیچ کدوم از نوشته هام رو به تنهایی ننوشتم. همیشه بهترینای نویسندگی با بهترین کاراشون کنارم بودن و کمک حالم. من هم با این گفته موافقم که یه تقلید خوب بهتر از یه ابداع بده، اصلاً مشکل این جاست که تو فرهنگ ما هر ابداع و نوآوری یی رو مستقیم به خلاقیت ربط می دن در حالی که این دو لااقل مستقیم هیچ ربطی به هم ندارن. تو می تونی با الهام و اقتباس از یه اثر قدیمی بدون هیچ نوآوری یی اثری بسیار خلاقانه طرح کنی، اصلاً این که بتونی با الهام و اقتباس از آثاری که سالیان سال بین مردم بودن و مطلوب شون اثری جدید اما با همون کیفیت خلق کنی خود خلاقیته خب، اصلا اسمش روشه دیگه، داری خلق می کنی، نه؟(ص سیصد و شانزده)



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور
  • ۰
  • ۰

 

 تنهایی آن شب برای من که ذاتاً آدم درون گرایی بودم و اغلب مواقع هم تنها آن قدر سنگین بود که دیگر توان ماندن در کوچه و خیابان را از دست دادم و ناگزیر به خانه و دامان مادر پناه بردم. یک راست رفتم در اتاق خودم و نشستم روی تخت خوابم و اولین کتابی را که آمد دستم باز کرده و شروع کردم به خواندن، کتابی از بالزاک که اگر اشتباه نکنم اسمش راستیگنام یا چنین چیزی بود. اما از آن جا که من هم مثل هر جوان محصلی کتابها را نه از روی علاقه و سلیقه شخصی بلکه براساس فوایدی که می تواند در آیندهای دور یا نزدیک -که هنوز نمی دانم کی خواهد بود- عایدم بشود انتخاب می کردم صفحه اول تمام نشده کتاب را بی خیال شده و جلو آینه ایستاده و زل زدم به چشم های خودم و نمی دانم چرا یکهو چندشم شد و برای همین از اناق زدم بیرون.(صفحه صد و شصت و هشت-نه)

 

 

«اینا چطوری می تونن اِن قدر راحت و آسوده خودشون رو جای یکی دیگه تصور کنن؟ خوش به حال شون»

در حال تصمیم گرفت که برود سینما و آن فیلم را ببیند، آن هم نه یک بار بلکه تا زمانی که بتواند درست مثل آنها خودش را فراموش کرده و درست مثل آنها جای یکی دیگر تصور کند، اما وقتی دید بادی که گونه هاشان را نوازش می دهد، برفی که روی موهاشان می نشیند، همهمه ای که در گوش هاشان می پیچد و ویترین مغازه هایی که با لامپهای نئون شان چشم هاشان را برق می اندازد چه جوری یادشان می آورد که کجا و کی هستند کلاً از خیرش گذشت.

«ولی چرا یکی نتونه جای یکی دیگه باشه؟ اگه واقعاً بخواد، اگه با تک تک سلولاش تلاش کنه چرا نشه آخه؟ مگه اینی که الان هستیم از کجا اومده؟ مگه نه این که به خواسته خودمون یا چه می دونم جامعه و خانواده و هر مقام دیگه ای این شدیم؟»(ص دویست و شصت و سه)

کتاب سیاه-اُرهان پاموک-عین له غریب-نشر زاوش- 653 صفحه



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور