مونولوگ

ربات افزایش فالوور اینستاگرام

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 

داستان رمان «دختری که پادشاه سوئد را نجات داد» درباره‌ نومبکو مایکی، دختری سیاه‌پوست و نابغه‌ ریاضیات، است که در یکی از فقیرترین ‌محلات آفریقای جنوبی زندگی می‌کند. دست تقدیر قهرمان داستان را ابتدا به یک مرکز تحقیقات اتمی ‌می‌کشاند و پس از آن در حالی که ماموران سازمان‌های جاسوسی او را تعقیب می‌کنند، نومبکو همراه با ‌یک بمب اتمی روانه سوئد می‌شود. در ادامه شخصیت‌های دیگری به این داستان اضافه می‌شوند و ‌حوادث پی‌درپی طرح داستان را پیچیده‌تر می‌کنند.

 

 

نومبکو پرسان پرسان خود را به فرودگاه رساند وپشت سر جمعیت در حال حرکت رفت و قبل از اینکه خودش هم بداند از قسمت بازرسی رد شد. پس از رد شدن از بازرسی بود که متوجه شد حسگرهای فلزیاب نسبت به الماس حساسیت ندارند.

مأموران موساد مجبور شده بودند خیلی سریع بلیط بخرند و در آن وقت محدود فقط گرانترین بلیط ها موجود بود. بنابراین کلی طول کشید تا مهمانداران نومبکو را قانع کنند هزینه بطری نوشیدنی بسیار گران قیمتی که برای او آورده بودند، همراه بلیط پرداخته شده بود. درست همین برنامه را هم در مورد غذا داشتند. سپس هنگامی که نومبکو مصرانه خواست در تمیز کردن سینی غذای مسافران کمک کند مهمانداران مجبور شدند با مهربانی او را به زور سرجایش بنشانند.

اما موقع دسر دیگر حساب کار دستش آمده بود و بنابراین دسر را که کیک تمشک و بادام بود همراه با یک فنجان قهوه خورد.(ص دویست کتاب) 



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور
  • ۰
  • ۰

 

زمانی که بت شبا اوردین دختری تنها وارث مزرعه عمویش می شود، سروکله سه خواستگار متفاوت پیدا می شود : گابریل مردی ساده و بی آلایش، آقای بالدوود مزرعه داری میانسال، و گروهبان فرانسیس تروی.  انتخاب بت شبا و تراژدی ناشی از آن، داستان خواندنی این کتاب را تشکیل می دهد.

 

بت شبا ناگهان احساس کرد که مشتاق است با کسی قوی تر از خودش حرف بزند، و برای اینکه بتواند این وضع مالامال از تردید و سوءظن را با سنگینی و وقار تحمل کند از نیروی او مایه بگیرد.چنین دوستی را کجا می توانست بیاید؟ در خانه که چنین کسی نبود : خونسردترین و قویترین زن خانه خودش بود. شکیبایی و خودداری از داوری، برای چندساعت، چیزی بود که نیازمند فراگرفتنش بود، و کسی نبود که این حکمت را به او بیاموزد.چطور است به نزد اوک برود؟...(ص384)



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور