مونولوگ

ربات افزایش فالوور اینستاگرام

  • ۰
  • ۰

گودی

 

 

داشت در کاری شکست می خورد که هر زنی روی زمین بدون اینکه زور بزند، انجام می داد. کاری که نمی بایست تقلا تلقی شود، تقلا از آب در آمده بود. حتی مادر خودش، با اینکه تمام و کمال بزرگش نکرده بود، اما دوستش داشته بود؛ هیچ شکی در این نبود. ولی گوری وحشت داشت که از حالا کم آورده باشد و دیگر نتواند خودش را به بلا برساند.

عشقش به اودایان نه قابل تشخیص بود نه سالم و دست نخورده، روی این عشق همیشه خشم سوار می شد و توی وجودش زیگزاگ می رفت-مثل یک جفت حشره ای که بخواهند جفت گیری کنند. خشم از اودایان به خاطر این که مرده بود وقتی می شد زندگی کند. خشم از او به خاطر این که برای گوری خوشبختی آورده بود و بعد آن را گرفته بود و برده بود. به خاطر این که به گوری اعتماد کرده بود ولی بعد به او خیانت کرده بود. به خاطر این که به فداکاری باور داشت ولی آخرش آن همه خودخواهی کرده بود.

دیگر دنبال نشانه هایی از اودایان نمی گشت؛ این حسهای زودگذر دیگر او را آرام نمی کرد که اودایان ممکن است توی اتاق باشد، و وقتی دارد سر میزش کار می کرد، از بالای شانه اش نگاه کند. روزهایی بود که هیچ به او فکر نمی کرد و یادش نمی افتاد. هیچ چیزی از اودایان به آمریکا نیامده بود. جز بلا، اودایان حاضر نشده بود همراهش به اینجا بیاید.(ص صد و نود و نه)

گودی، جومپا لاهیری، امیرمهدی حقیقت، نشر ماهی     



monolog.blog.ir

  • ۹۳/۰۵/۲۴
  • احسان باباحسین پور

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی