مونولوگ

ربات افزایش فالوور اینستاگرام

  • ۰
  • ۰

و کوه طنین انداخت

 

و کوه طنین انداخت

خالد حسینی

مهگونه قهرمان

چاپ اول نود و دو

نشر پیکان

نوزده هزار و پانصد تومان(جلد گالینگور)

چهارصد و بیست و دو صفحه

برای مدتی خودم را گم کرده بودم. نمی دانستم با خودم چه باید بکنم. بیش از نیم قرن از سلیمان مراقبت کرده بودم. زندگی روزمره من با نیازهای او و در مصابحت و معاشرت با او شکل می گرفت. حالا آزاد بودم که هرکاری دلم می خواست انجام بدهم. اما آزادی بی حاصلی بود، زیرا آنچه بیش از هر چیز در زندگی خواستارش بودم از من گرفته شده بود. می گویند هدفی برای زندگیت دریاب و با آن زندگی کن. اما گاهی پس از این که زندگی را گذراندی می فهمی که زندکی ات چه هدفی داشته و احتمالاً آن هدف چیزی بوده که هرگز به فکرت نرسیده، حالا دیگر احساس پوچی می کردم.(صفحه صد و سی و هشت)

دیگر نمی توانستم در آن خانه بخوابم. حتی به سختی می توانستم آن جا بمانم. با رفتن سلیمان، خانه بیش از حد بزرگ و خالی به نظر می رسید. هر گوشه از آن خاطراتی را زنده می کرد. به کلبه کوچک خودم در ته باغ نقل مکان کردم تا بتوانم چراغی روشن برای مطالعه در اختیار داشته باشم، و پنکه ای که تابستان را برایم قابل تحمل کند. به فضای بیشتری نیاز نداشتم. تمام وسایل من به یک تخت، چند لباس، و جعبه ای حاوی نقاشی های سلیمان محدود می شد. می دانم که ممکن است به نظر شما عجیب جلوه کند، آقای مارکوس. بله، قانوناً خانه و هرچیزی که در آن بود به من تعلق داشت، اما من حس مالکیت نسبت به هیچ چیز نداشتم، و می دانستم که هرگز هم چنین حسی پیدا نخواهم کرد.(صفحه صد و سی و نه)



monolog.blog.ir

  • ۹۳/۰۱/۰۹
  • احسان باباحسین پور

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی