ایستاده ام در سایه جهان
متعجب، شب زده، خسته
تنهای تنهای تنها
کسی مرا نمی بیند.
و نگاهم آدمهایی را دنبال
می کند که تند و تند
از جلوی چشمانم می گذرند و می گذرند.
کاش صدایم به قدرتمندی طوفان
و یا بزرگی تمام کهکشان ها
بود تا فریاد بزنم
چرا وقتی همه جا روشنایی و شادی است؟
سمت من تاریک است؟
monolog.blog.ir
- ۹۲/۱۰/۱۷