مونولوگ

ربات افزایش فالوور اینستاگرام

  • ۰
  • ۰

 

من از فراموشی می ترسم، از اینکه پیر شوم و آلزایمر بگیرم و تمام چیزهایی را که می دانم از یاد ببرم می ترسم. از اینکه وقتی پیر شدم، نتونم خودم کارهایم را انجام دهم و محتاج دیگری باشم، می ترسم. کلاً من از پیری می ترسم.

از ارتفاع می ترسم، از اینکه وقتی رعد و برق می زنه توی خیابان باشم می ترسم.

از اجبار انجام کاری که دلخواهم نیست می ترسم.

از رانندگی می ترسم چون می دونم نمی تونم ماشینو کنترل کنم.

از اینکه شرایطی ایجاد شود که مجبور بشوم شیوه فعلی زندگی ام را تغییر بدهم، می ترسم.

از استرس داشتن و از دست دادن آرامش می ترسم.



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور
  • ۰
  • ۰

اومون را

 

نمی دانم چرا تا این حد چنین چیزی را می خواستم. فکر کنم همیشه دوست داشتم بخشی از حیاتم را در چشمان دیگران زندگی کنم- آنهایی که عکس مرا می بینند و به من فکر می کنند و سعی می کنند احساسات و افکارم را حدس بزنند و درونی ترین فعالیتهای روحم را رصد کنند. و از همه مهمتر این بود که خودم دوست داشتم یکی از آن آدم ها باشم و به صورت خودم که متشکل بود از تعداد بی شماری نقطه های چاپی خیره شوم و به این فکر کنم که این آدم چه نوع فیلمهایی را دوست دارد، دوست دخترش کیست و ناگهان متوجه شوم که این اومون کریوومازوف در واقع خودم هستم. من نسبت به آن دوران تغییر کرده ام، تغییری تدریجی و محسوس. دیگر نظر بقیه برایم مهم نیست چون متوجه شده ام که برای بقیه پشیزی ارزش ندارم و اگر هم فکری بکنند به عکسم فکر می کنند نه خودم. با همان بی تفاوتی محضی که خودم به عکس دیگران فکر می کنم. پس این خبر که اعمال قهرمانانه من قرار بود پوشیده بمانند برایم شوک به حساب نمی آمد. شوک اساسی این بود که داشتم یک قهرمان می شدم.(ص چهل و هشت-نه)

اومون را، یکی از معروف ترین رمانهای معاصر روسیه است.شخصیت اصلی کتاب که نامش اومون را است، از کودکی به آسمان علاقه دارد و عاشق فضانوردی است، وارد آکادمی فضانوردی می شود، و به تدریج متوجه می شود که وضعیت با آنچه وی تصور می کرده متفاوت است.

سفر به فضا محور اصلی کتاب است و نویسنده علاوه بر روایت داستان تخیلی، فضاهای ترسناکی هم ایجاد کرده است. بخشهایی از داستان طنز آمیز است، البته طنز سیاه. بعضی از بخشهای کتاب هم دارای درون مایه فلسفی است.

یادم می آید که ساعت شنی را نگاه می کردم و در شگفت بودم که دانه های شن چرا این قدر آرام از گردن نازک بین دو شیشه پایین می افتند. این قدر نگاه کردم تا بالاخره دلیلش را فهمیدم، هر دانه اراده و خواست خود را داشت و نمی خواست فرو بغلتد، چون سقوط برای هرکدامشان معادل مرگ بود. ولی انتخاب دیگری نداشتند، سقوط شان اجتناب ناپذیر بود. فکر کردم این دنیا و دنیای دیگر درست شبیه همین ساعت شنی هستند؛ وقتی تمامی زندگان در یک جهت بمیرند، واقعیت واژگون می شود و همه دوباره حیات پیدا می کنند، یعنی در جهت مخالف می میرند.(ص هشتاد و چهار)

اومون را، ویکتور پلوین، پیمان خاکسار، نشر زاوش



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور
  • ۰
  • ۰

 



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور
  • ۰
  • ۰

فقط همین!

 

تا چه مایه اندوهناک و دشوار می تواند باشد عالم، وقتی که تو هیچ بهانه ای برای حضور در آن نداشته باشی. محمود دولت آبادی

 

 پوسته های سبوس گندم های طلایی در کشتزارهای ایتالیا در باد شناورند. می توانید فکرش را بکنید که ایتالیایی ها چقدر متحیر می شوند اگر بدانند چیزی که در سال 1971 صادر می کرده اند، تنهایی محض بوده است؟ سال اسپاگتی، هاروکی موراکامی

 

 می دونی آدمهایی که می تونند یک دل سیر گریه کنند، چقدر شانش دارند؟

خوب منم دارم میرم یه جایی که بتونم یه دل سیر گریه کنم. ماهی ها عاشق می شوند.

 

همه آدما از وقتی دنیا میان، کلی آرزو دارن واسه خودشون که انجامش بدن.زمان می‌گذره تا این که می‌بینن ای بابا پیر شدن و به هیچ کدوم از آرزوهاشون نرسیدن.بعد همون آرزوها رو واسه بچه‌هاشون می‌کنن. شاید اونا کار نکرده پدر و مادرشونو انجام بدن.همون بچه بزرگ می‌شه می‌رسه به ۱۸ سالگی. به خودش می‌گه: خب من الان ۱۸ سالمه، باید یه اتفاق بزرگ رو رقم بزنم.چشم رو هم می‌ذاره، می‌بینه شده ۴۰ سالش و هیچ کاری هم انجام نداده.می‌دونی! بیشتر آدما زندگی می‌کنن که فقط بگذره. همین! چه کسی امیر را کشت؟



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور
  • ۰
  • ۰

شکار گوسفند وحشی

 

«با صراحت حرف زدن و با صداقت حرف زدن دو مسئله کاملاً متفاوت هستن. صداقت برای اعتماد مثل دماغه کشتی برای دنباله اونه. صداقت اول می آد و اعتماد آخر. فاصله بین اینها هم با بزرگی کشتی نسبت مستقیم داره. درباره مسائل بزرگ، از راه رسیدن اعتماد زمان زیادی طول می کشه. بعضی وقتها هم صداقت بعد از نابودی آشکار می شه. پس اگه شما رو در جایگاه اعتماد قرار نمی دم، نه تقصیر منه، نه تقصیر شما».(ص صد و پنجاه و پنج)

 

آیینه، تصویر مرا از سر تا پا تقریباً دست نخورده و بدون کجی منعکس می کرد. همان جا ایستادم و به خودم نگاه کردم. چیز جدیدی نبود. خودم بودم و چهره معمولی ام که چیز خاصی نداشت. اما تصویرم به طرزی غیر ضروری واضح بود. تصویر تخت، تصویر آیینه ای ام را نمی دیدم. چیزی که می دیدم خودم نبود. برعکس، انگار من بودم که انعکاس توی آیینه بودم و این خود تصویری ام من واقعی را نگاه می کرد. دست راستم را جلوی صورتم بالا آوردم و روی دهانم کشیدم. من توی شیشه تماشاچی هم همان حرکت را انجام داد. اما شاید این من بودم که آنچه را در آیینه انجام شده بود تقلید می کردم. مطمئن نبودم بدون اراده آزاد خودم دست به روی دهانم کشیده باشم.(ص سیصد و هشتاد)

 

هیچ چیز بدتر از بیدار شدن توی تاریکی مطلق نیست. مثل آن است که آدم مجبور باشد به گذشته برگردد و زندگی را از ابتدا شروع کند. وقتی اولین بار چشمانم را باز کردم انگار داشتم جای آدم دیگری زندگی می کردم. بعد از زمانی بی نهایت طولانی، کم کم این زندگی بر زندگی خودم منطبق شد. این زندگی من مثل زندگی آدم دیگری بود، یک همپوشانی عجیب و غریب بود. بعید بود که آدمی مثل من حتا زنده باشد.(ص سیصد و هشتاد و هفت)

 

شکار گوسفند وحشی، هاروکی موراکامی، محمود مرادی، نشر ثالث



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور
  • ۰
  • ۰

گودی

 

 

داشت در کاری شکست می خورد که هر زنی روی زمین بدون اینکه زور بزند، انجام می داد. کاری که نمی بایست تقلا تلقی شود، تقلا از آب در آمده بود. حتی مادر خودش، با اینکه تمام و کمال بزرگش نکرده بود، اما دوستش داشته بود؛ هیچ شکی در این نبود. ولی گوری وحشت داشت که از حالا کم آورده باشد و دیگر نتواند خودش را به بلا برساند.

عشقش به اودایان نه قابل تشخیص بود نه سالم و دست نخورده، روی این عشق همیشه خشم سوار می شد و توی وجودش زیگزاگ می رفت-مثل یک جفت حشره ای که بخواهند جفت گیری کنند. خشم از اودایان به خاطر این که مرده بود وقتی می شد زندگی کند. خشم از او به خاطر این که برای گوری خوشبختی آورده بود و بعد آن را گرفته بود و برده بود. به خاطر این که به گوری اعتماد کرده بود ولی بعد به او خیانت کرده بود. به خاطر این که به فداکاری باور داشت ولی آخرش آن همه خودخواهی کرده بود.

دیگر دنبال نشانه هایی از اودایان نمی گشت؛ این حسهای زودگذر دیگر او را آرام نمی کرد که اودایان ممکن است توی اتاق باشد، و وقتی دارد سر میزش کار می کرد، از بالای شانه اش نگاه کند. روزهایی بود که هیچ به او فکر نمی کرد و یادش نمی افتاد. هیچ چیزی از اودایان به آمریکا نیامده بود. جز بلا، اودایان حاضر نشده بود همراهش به اینجا بیاید.(ص صد و نود و نه)

گودی، جومپا لاهیری، امیرمهدی حقیقت، نشر ماهی     



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور
  • ۰
  • ۰

ماه کامل می شود.

 

 

«اما تو این زندگی را دوست نداری.»

گفت احساس می کند که از این زندگی تنگ و بسته خسته ام.

«این دختری که من این مدت شناختم، روزی پشت می کند به همه اینها.»

گفتم از کجا می داند. بدون اینکه نگاهم کند سر بیضی اش را آرام تکان داد.

«می دانم.»

خوشم می آمد درباره خودم حرف می زدیم طوری که انگار یک آدم غریبه ام.

«چرا این کار را نمی کند حالا؟»

«چون دائم دارد احساساتش را سرکوب می کند. همه اش دارد خودش را کنترل می کند.»

بعد صورتش را نزدیک صورتم آورد و زیر گوشم زمزمه کرد.

«یکبار هم شده از چیزی نترس و هر کاری دلت خواست بکن.»(صفحه چهل و چهار)

 

ماه کامل می شود/فریبا وفی/نشر مرکز



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور
  • ۰
  • ۰

 

وقتی بعد از مدتها به کتابخانه عمومی می رم :

باغ بلور،محسن مخملباف

کشتن مرغ مینا،هارپرلی،فخرالدین میر رمضانی



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور
  • ۰
  • ۰

ترلان

 

 

رعنا می گوید شب خواب مادرش را دیده است.

«مادرم یک عالم النگو داشت. لباش قرمز گشادی تنش بود و آرایش غلیظی هم کرده بود. توی خواب به خودم می گفتم چقدر درب و داغون است. چند دانه نخود جلو رویش چید و فالم را گرفت. گفت دل او پیش توست. و مثل جادوگرها خندید. سرش داد زدم بعضی آدمها بیرون از قانون های جادویی تو زندگی می کنند. نمی شود با آنها بازی کرد یا آنها را به راه آورد یا عوضشان کرد. فقط باید قبولشان کرد. گفتم ماه های زیادی با دروغ زندگی کرده ام. فریاد زدم بس نیست؟ صورت مادرم جمع شد. می دانستم الان می زند زیر گریه. انگار خودم اراده کردم همان لحظه از خواب بیدار شوم.»

رعنا تختش را برای آخرین بار مرتب می کند.

«واقعا هم تعجب می کنم از این که اجازه دادم هر روز با این دروغ زندگی کنم.»

ترلان می گوید : «برای اینکه آدم همیشه تحمل آنچه را که می داند ندارد. من یکی حتی از پذیرفتن خودم به این شکلی که هستم عاجزم، بقیه پیشکش.»(ص صد و شصت و دو)

ترلان/فریبا وفی/نشر مرکز/چاپ هشتم نود و دو/یازده هزار تومان/صد و نود و شش صفحه



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور
  • ۰
  • ۰

 

بابل- محصول 2006 آمریکا

چند داستان موازی که به یکدیگر پیوند خورده اند. پسر یک خانواده مراکشی تیری را به سمت اتوبوس جهانگردان آمریکایی شلیک می کند و زنی مجروح می شود. یک زن مکزیکی که پرستار بچه های زنی است که تیر خورده است و به خاطر همین نمی تواند در مراسم عروسی پسرش حضور پیدا کند، به یکباره تصمیم می گیرد که بچه ها را بدون اجازه والدینش همراه خود ببرد که در بازگشت دچار مشکلاتی می شود. و داستان چهارم، ماجرای یک دختر کر و لال ژاپنی است که اطرافیانش و به خصوص پدرش به وی کم توجهی می کنند. پدر این دختر صاحب همان تفنگی است که باعث مجروح شدن زن آمریکایی شد. داستان فیلم در کشورهای مراکش و مکزیک و ژاپن می گذرد.

 

 

گمشده 1974 - محصول2009 انگلستان

 خبرنگاری در منطقه یورکشایر، پرونده چند قتل زنجیره ای را بررسی می کند. او به رابطه پلیس انگلستان و یک سرمایه دار محلی که منجر به قتل ساکنان منطقه ای می شود، پی می برد.



monolog.blog.ir

  • احسان باباحسین پور