مونولوگ

ربات افزایش فالوور اینستاگرام

  • ۰
  • ۰

 

 

رمان پیرمرد صد ساله ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد ترکیبی از داستانی طنز، تاریخی، پلیسی و سیاسی است و درباره آلن کارلسُن پیرمردی است که در روز تولدش از آسایشگاه سالمندان فرار می کند و چمدان پولی را از یک باند خلافکار می می دزدد و به همراه چند نفر دیگر راهی سفری می شوند پر ماجرا...

علاوه بر این داستان، ماجرای زندگی جالب و جذاب آلن و سفرهایش به دور دنیا روایت هم می شود که در ضمن آن با زبان طنز تاریخ قرن بیستم روایت می شود، از دیدار آلن و دوستی صمیمی اش با مهمترین رهبران سیاسی جهان همچون استالین، ترومن،مارشال دوگل، و مائو تسه‌تونگ و ... تا نقش داشتن وی در ساخت بمب اتم و انقلاب چین و حتی سفر به ایران و دستگیری توسط سازمان امنیت و ...

 

بخشی از کتاب

شب فرا رسید و سپری شد و جایش را به صبح داد. آلن چشمهایش را باز کرد اما یادش نمی آمد کجاست. آیا بالاخره توی خواب مرده بود؟

صدای مردانة خش داری به او صبح به خیر گفت و به اطلاعش رساند که دو تا خبر دارد، یکی خوب و یکی بد. آلن دوست داشت کدام را اول بشنود؟

آلن اول می خواست بداند کجاست و چرا؟ زانوهایش درد می کردند و این نشان می داد که هنوز زنده است. اما دیروز...فرار... اتوبوس... آیا اسم مرد ژولیوس بود؟

قطعات پازل کنار هم قرار می گرفتند؛ آلن بیدار شده بود. او روی تشکی روی زمین در اتاق ژولیوس خوابیده بود. ژولیوس در چارچوب در ایستاد و سؤالش را تکرار کرد. آلن دوست داشت اول خبر بد را بشنود یا خبر خوب را؟

آلن گفت :«خبر خوب. خبر بد را اصلاً فراموش کن.»

بسیار خب. ژولیوس به آلن گفت، خبر خوب اینکه صبحانه روی میز آشپزخانه آماده است؛ قهوه و ساندویچ گوزن کباب شدة سرد و تخم مرغ از مزرعه همسایه ها.

خب، اینکه الن می توانست یکی دوبار دیگر در زندگی اش از صبحانه ای بدون حلیم فرنگی لذت ببرد، واقعاً خبر خوبی بود! وقتی پشت میز آشپزخانه نشست، احساس کرد حالا آمادگی شنیدن خبر بد را هم دارد.

ژولیوس گفت :«خبر بد...»، بعد کمی صدایش را پایین آورد :«خبر بد اینکه دیشب که مست و پاتیل بودیم، یادمون رفته بود سردخونه رو خاموش کنیم.»

آلن گفت :«و...؟»

« و... اون پسره باید تا حالا اون تو از سرما تلف شده باشه.»

آلن، با نگاهی نگران، گردنش را خاراند و در همان حال فکر می کرد آیا باید اجازه بدهد اخبار مربوط به این بی توجهی روزشان را خراب کند.

گفت :«اُه عزیرم، ولی عوضش این تخم مرغ ها را درست به اندازه پختی. نه زیادی شله نه زیادی سفت.»(ص پنجاه و دو - پنجاه و سه کتاب)

 

وب سایت مترجم کتاب : شادی حامدی



monolog.blog.ir

  • ۹۳/۰۸/۲۷
  • احسان باباحسین پور

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی