مونولوگ

ربات افزایش فالوور اینستاگرام

  • ۰
  • ۰

 

 

 

داستان از همان راهی که آمدی برگرد، از جایی شروع می شود که سیامک با پیشنهاد یک کلاهبرداری به سراغ شیوا که در کافه وارتان نشسته است می رود. شیوا که دختری تنها و پرورشگاهی است و در آرزوی داشتن پول بی دردسر است و تا به حال دو بار شغلش را از دست داده است، پیشنهاد سیامک را قبول می کند و با او همکاری می کند، اما در ادامه ماجراهایی رخ می دهد که با تصورات شیوا و سیامک متفاوت است...

 

 

 

روایت این کلاهبرداری و پشیمانی بعد از آن از زبان چهار راوی : شیوا و سیامک و سعید و مریم بیان می شود که در عین حال به تعریف زندگی های متفاوت از هم خودشان، می پردازند. هیچ تفاوتی در لحن و بیان روایت راوی ها وجود ندارد، انگار که داستان را یک راوی کل بیان می کند.

 

 

 

کتاب داستان ساده و خوش خوانی دارد. پیچیده نیست و به نظر من موضوع تازه و جالبی دارد.

 

 

 

بخشی از کتاب

 

 

 

دم دمای صبح، درست لحظه غوغای کلاغها، خسته و له ولورده، بالاخره چشم هایم گرم شد و خوابیدم. ما بودیم و رود لاغری که از پایین تپه ای کوچک رد می شود. هیچ کس را به جز سیا نمی شناختم. ترسیده بودم. سردم بود. خوابم می آمد. نگران بودم. مثل فیلمهای جنگی آمریکایی که همیشه خدا گروهی در جنگلهای ویتنام گم و گور می شوند و بعد دنبال هم راه می افتند تا جایی را پیدا کنند. ما هم ردیف، پشت سر هم راه می رفتیم. کسی چیزی نمی گفت. پاهای من درد می کرد. پاهای من همیشه درد می کند و دلم می خواهد تخته سنگی پیدا کنم و بنشینم رویش اما نمی دانم چرا نمی توانستم. کسی چیزی نمی گفت ولی باید راه می رفتیم. راه رفتن تنها راه نجات بود. بعد کسی آمد و ما را با یک کابین معلق در هوا از آنجا برد. کابین لرزان و نامطمئن، روی ریلی حرکت می کرد. تخته های پوسیده کف آن زیر فشار بدن های ما جیر جیر صدا می داد. می ترسیدم. می ترسیدم ریسمان پاره شود. از آن همه عمق که تاریکی زیر پاهایم بیشترش می کرد، می ترسیدم. چشمهایم از ترس سیاهی می رفت و ما هی بالاتر می رفتیم و دره هی دور و دورتر می شد. بعد فهمیدم که روی آن تخته پاره ی معلق در هوا، تنها هستم. فقط خودم و صدای کسی که نمی شد تشخیص داد زن است یا مرد. ترس، احساس آشنا و امنی بود. صدا از هم می پرسید : «با بچه ات چه کرده ای؟» بچه؟ باز ترس. نمی دانستم صدا از کجاست اما می ترسیدم سرم را بچرخانم یا بدنم را حرکت بدهم و منبع صدا را ببینم. با همان حال گفتم : «من بچه ندارم.» ان وقت عینهو یک مادر واقعی دچار دلشوره شدم برای بچه ای که نداشتم. بعد دیگر روی آن تخته پاره تنها بودم و کابین بالا و بالاتر می رفت. نمی توانستم زیر پایم را نگاه کنم. بعد کسی گفت توی آب را نگاه کن. نگاه کردم. چیزی نبود. هیچ، جز تصویر خودم.(ص هفده و هیجده)

 

 

 

از همان راهی که آمدی، برگرد-فرشته نوبخت- نشر چشمه



monolog.blog.ir

  • ۹۳/۰۸/۱۰
  • احسان باباحسین پور

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی