مونولوگ

ربات افزایش فالوور اینستاگرام

  • ۰
  • ۰

 

 تنهایی آن شب برای من که ذاتاً آدم درون گرایی بودم و اغلب مواقع هم تنها آن قدر سنگین بود که دیگر توان ماندن در کوچه و خیابان را از دست دادم و ناگزیر به خانه و دامان مادر پناه بردم. یک راست رفتم در اتاق خودم و نشستم روی تخت خوابم و اولین کتابی را که آمد دستم باز کرده و شروع کردم به خواندن، کتابی از بالزاک که اگر اشتباه نکنم اسمش راستیگنام یا چنین چیزی بود. اما از آن جا که من هم مثل هر جوان محصلی کتابها را نه از روی علاقه و سلیقه شخصی بلکه براساس فوایدی که می تواند در آیندهای دور یا نزدیک -که هنوز نمی دانم کی خواهد بود- عایدم بشود انتخاب می کردم صفحه اول تمام نشده کتاب را بی خیال شده و جلو آینه ایستاده و زل زدم به چشم های خودم و نمی دانم چرا یکهو چندشم شد و برای همین از اناق زدم بیرون.(صفحه صد و شصت و هشت-نه)

 

 

«اینا چطوری می تونن اِن قدر راحت و آسوده خودشون رو جای یکی دیگه تصور کنن؟ خوش به حال شون»

در حال تصمیم گرفت که برود سینما و آن فیلم را ببیند، آن هم نه یک بار بلکه تا زمانی که بتواند درست مثل آنها خودش را فراموش کرده و درست مثل آنها جای یکی دیگر تصور کند، اما وقتی دید بادی که گونه هاشان را نوازش می دهد، برفی که روی موهاشان می نشیند، همهمه ای که در گوش هاشان می پیچد و ویترین مغازه هایی که با لامپهای نئون شان چشم هاشان را برق می اندازد چه جوری یادشان می آورد که کجا و کی هستند کلاً از خیرش گذشت.

«ولی چرا یکی نتونه جای یکی دیگه باشه؟ اگه واقعاً بخواد، اگه با تک تک سلولاش تلاش کنه چرا نشه آخه؟ مگه اینی که الان هستیم از کجا اومده؟ مگه نه این که به خواسته خودمون یا چه می دونم جامعه و خانواده و هر مقام دیگه ای این شدیم؟»(ص دویست و شصت و سه)

کتاب سیاه-اُرهان پاموک-عین له غریب-نشر زاوش- 653 صفحه



monolog.blog.ir

  • ۹۳/۰۷/۰۶
  • احسان باباحسین پور

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی