«اما تو این زندگی را دوست نداری.»
گفت احساس می کند که از این زندگی تنگ و بسته خسته ام.
«این دختری که من این مدت شناختم، روزی پشت می کند به همه اینها.»
گفتم از کجا می داند. بدون اینکه نگاهم کند سر بیضی اش را آرام تکان داد.
«می دانم.»
خوشم می آمد درباره خودم حرف می زدیم طوری که انگار یک آدم غریبه ام.
«چرا این کار را نمی کند حالا؟»
«چون دائم دارد احساساتش را سرکوب می کند. همه اش دارد خودش را کنترل می کند.»
بعد صورتش را نزدیک صورتم آورد و زیر گوشم زمزمه کرد.
«یکبار هم شده از چیزی نترس و هر کاری دلت خواست بکن.»(صفحه چهل و چهار)
ماه کامل می شود/فریبا وفی/نشر مرکز
monolog.blog.ir
- ۹۳/۰۵/۱۱