مونولوگ

ربات افزایش فالوور اینستاگرام

  • ۰
  • ۰

ترلان

 

 

رعنا می گوید شب خواب مادرش را دیده است.

«مادرم یک عالم النگو داشت. لباش قرمز گشادی تنش بود و آرایش غلیظی هم کرده بود. توی خواب به خودم می گفتم چقدر درب و داغون است. چند دانه نخود جلو رویش چید و فالم را گرفت. گفت دل او پیش توست. و مثل جادوگرها خندید. سرش داد زدم بعضی آدمها بیرون از قانون های جادویی تو زندگی می کنند. نمی شود با آنها بازی کرد یا آنها را به راه آورد یا عوضشان کرد. فقط باید قبولشان کرد. گفتم ماه های زیادی با دروغ زندگی کرده ام. فریاد زدم بس نیست؟ صورت مادرم جمع شد. می دانستم الان می زند زیر گریه. انگار خودم اراده کردم همان لحظه از خواب بیدار شوم.»

رعنا تختش را برای آخرین بار مرتب می کند.

«واقعا هم تعجب می کنم از این که اجازه دادم هر روز با این دروغ زندگی کنم.»

ترلان می گوید : «برای اینکه آدم همیشه تحمل آنچه را که می داند ندارد. من یکی حتی از پذیرفتن خودم به این شکلی که هستم عاجزم، بقیه پیشکش.»(ص صد و شصت و دو)

ترلان/فریبا وفی/نشر مرکز/چاپ هشتم نود و دو/یازده هزار تومان/صد و نود و شش صفحه



monolog.blog.ir

  • ۹۳/۰۴/۲۶
  • احسان باباحسین پور

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی